داستان قسمت 1
break1-زنگ تفریح1

دكتر از اتاق عمل بيرون آمد و به چشمهاي همراه جوان زخمي نگاهي كرد و گفت : دوست شما مقاوت خوبي دارد . خدا را شكر ، خطر از سرش گذشته است و اگر امشب هم اتفاق خاصي نيفتد ، ديگر مي توانم بگويم كه مسئله خاصي پيش نمي آيد .
در آن طرف افسر پليس مدام از يكي از آن 3 پسر بهمراه دختر سوال ميكرد : شما چه رابطه اي با هم داريد ؟ اين ها چه كساني بودند كه به شما حمله كردند ؟ چرا دعوا كرديد ؟ پسر عصباني شده بود . آخر از صبح تا حالا تنها يك پاسخ براي سوالهاي افسر پليس داشت . الان ساعت حدود 2 بعدازظهر بود اما پليس هيچ اقدامي نكرده بود بجز سوالهاي متمادي ، حتي موبايل پسر را گرفته بودند .
بالاخره ستواني به جاي گروهباني كه از پسر سوال ميكرد آمد و او هم چون همكارش سوالهايش را آغاز كرد . اسمت چيه پسر ؟ .... آرمين . ستوان بخدا از صبح تا حالا صد دفعه اين را گفتم . ما صبح سوار تاكسي شديم و آن خانم كه حتما" در جريان هستيد سوار شدند . بعد از آن هم يك ماشين آمد كه ميخواست خانم را بزور با خودش ببرد كه ما درگير شديم . از دوستم سامان هم تا الان خبري ندارم . ناگهان مثل اينكه چيزي را به ياد آورده باشد با اضطرابفراوان پرسيد : ستوان حال سامان خوبه ؟ ترا به خدا به من بگوييد ... چند قطره اشك ديگر مجالي براي سخن گفتن به او نداد . ستوان نگاهي به پسر كرد . گفت : دوست شما عمل شده است و حال او رضايتبخش اعلام شده است . ما از آن خانم هم بازپرسي كرديم و هم چنين از مردمي كه در صحنه درگيري بودند ، مثل اينكه شما راست مي گوييد . شما ها واقعا" پسران با جراتي هستيد ، من از اينكه در اين مدت شما را اينجا نگاه داشتيم معذرت خواهي ميكنم ، اما يكسري فرماليته ها را بايد اجرا كنيم . خنده اي به آرمين كرد و گفت : دفعه بعد كه خواستيد پليس را خبر كنيد كراواتتان را در بياريد و چشمكي به آرمين زد و از اتاق خارج شد .
بيرون از اتاق همان دختر نشسته بود و گونه هايش مملو از اشكهايش بود . آرمين از ستوان تشكر كرد و آدرس بيمارستان سامان را گرفت و بي تفاوت به گريه دختر و عصباني از قدرنشناسي او از اتاق خارج شد .
سريع يك ماشين را دربست كرايه كرد و به سوي بيمارستان روانه شد . بيمارستان شلوغ بود ، تازه وقت ملاقات آغاز شده بود . در بين جمعيت آرمين ، پدر و مادر و خواهر سامان را شناخت ، جلو رفت و سلامي كرد . پدر سامان برگشت و با ناراحتي پرسيد : حال سامان چطوره ؟ آرمين جواب داد : من تازه آمدم و تا الان كلانتري آمدم . من هم دنبال سامان ميگردم . از پذيرش شماره اتاق سامان را گرفت . سامان روي تخت خوابيده بود ، صورتش بيرنگ و زير چشمانش گود بود . امير هم كنار تخت نشسته بود .
امير تا آرمين و پدر و مادر سامان را ديد از جا بلند شد ، آرمين را محكم بغل كرد . آرمين كجا بودي ؟ خيلي وقته كه ... و ديگر از شدت اندوه ادامه نداد . در همين هنگام پدر و مادر سامان بالاي سر او بودند ، مادرش بي تابي ميكرد و مدام اشك ميريخت اما پدرش سرش را پايين انداخته بود و نيم نگاهي به امير و آرمين ميكرد .
سپس به طرف آنها آمد و چگونگي قضيه را جويا شد . آرمين و امير به تفصيل ماجرا را شرح دادند ، آثار غرور و شعف باطني در چهره پدر سامان نمودار شد . بله ، پسر او براي حفظ آبروي يك نفر زخمي شده بود و در اين بين دوستانش نيز او را ياري كرده بودند ، پدر ، امير و آرمين را چون پسرش در آغوشش گرفت . .............................

دو روز از آن حادثه گذشته بود و هنگام ملاقات دو دوست همچون گذشته در كنار يكديگر بودند ، با اين تفاوت كه يكي مجروح و دو نفر ديگر براي عوض كردن طبع او آمده بودند . در اين اتاق اين 3 نفر با شوخيهاي معمول خود آنچنان غوغايي را بر پا كرده بودند كه اگر پرستار تذكر نداده بود معلوم نبود آخر و عاقبتش چي ميشد .... سامان با كمك دوستانش نيروي تازه يافته بود و روز به روز بر بهبودي اش افزوده ميشد و دوستانش نيز از اينكه سامان بهتر ميشود سرزنده تر ميشدند .
ناگهان صداي ضربه بر در ، در اتاق طنين انداز شد . طبق معمول آرمين از جايش بلند شد تا از تازه وارد استقبال كند ، امير گفت اگر اين دفعه پرستاره باشه بدجوري حالش را ميگيرم . ناگهان در باز شد و هر 3 نفر با ديدن قيافه تازه وارد جا خوردند . دختري با لباس يك دست آبي و دسته گلي زيبا وارد شد .
با سلامي حاكي از خجالت وارد شد و تا نزديك تخت بيمار پيش آمد . آرمين زودتر از دو دوستش به حالت اول بازگشت و دسته گل را با تشكري صميمانه از دختر گرفت . قبل از اينكه بقيه شروع به صحبت كنند دختر صحبتش را آغاز كرد : از اينكه اين قدر دير به ملاقات شما آمدم بسيار متاسفم ولي قبول اينكه يك نفر به خاطر من روي تخت بيمارستان افتاده است و با ديدن من معلوم نيست چه حالي پيدا كند ، ملاقات كمي برايم سخت بود و جرات اين كار را نداشتم . سامان سرفه اي كرد و گفت : من انتظار نداشتم كه به عيادتم بياييد . ولي از اينكه تشريف آورديد از بسيار متشكرم . خواهش ميكنم بفرماييد بنشينيد . دختر در كنار آرمين روي مبل نشست . آرمين براي اينكه دختر معذب نباشد از كنار او بلند شد و كنار پنجره رفت . احساس خوبي نداشت ، اما سعي ميكرد اين احساس را با نگاه به بيرون پنهان كند . هركس آرمين را ميديد مجذوب او ميشد ، زيرا نگاهش جذاب بود .
 

ادامه داستان در وبلاگ های زیر:

قسمت اول:www.break1.loxblog.com

قسمت دوم:www.games2.loxblog.com

قسمت سوم:www.break1-videos.loxblog.com

قسمت چهارم:www.break1-pictures.loxblog.com

قسمت پنجم:www.break1-music.loxblog.com

قسمت ششم:www.break1-sms.loxblog.com

قسمت هفتم:www.break1-doyouknow.loxblog.com

قسمت هشتم:www.break1-joke.loxblog.com

قسمت نهم:www.break1-animation.loxblog.com


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 11 خرداد 1392برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : angry birds

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان break1-زنگ تفریح1 و آدرس break1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 85
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 114
بازدید کل : 7165
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1